آفتابِ بارانی



1.دیروز ظهر شبکه پویا انیمیشن شش قهرمان رو پخش میکردنشستم نگاهش کردم.چقدررر شخصیت بیمکس/بیکمث قشنگ و خوب بود.
اینم عکسش : )


عزیزممممممم چقدر مهربووووون بود‌‌‌.آخرش هم دوستشو نجات داد و خودش نابود شد : (

درسته نابود شد ، ولی زندگی کرد و نابودیش هم در کمال زندگی و رضایت بود.چقدر خوبه اینطوری.

درعوض میشه سالهای سال به ظاهر زنده بود اما بدتر از یه مرده.


برای خودم: کاش میشد مثل باران میشدیم.مهربان و ساده و بی ادعا.


2.یه وقتایی وقتی درگیر روزمره ها و سختی های دنیا میشی خدا میگه ببین حواسم بهت هستاااا.مثلا عصر روز عید غدیر ، خیلی یهویی هوس قورمه سبزی کردم.هنوز یه ساعت نگذشته بود که برامون قورمه سبزیِ نذری اووردن : )

3.مرتبط با1.  برای رسیدن به چیزهای با ارزشی، مثل حال خوب خانوادت ؛  باید از تمام وجود مایه گذاشت.گاهی تو میشی نقطه ی امیدحتی اگه سختی زیادی بکشی یا چندان فرصتی برای خودت پیدا نکنی. باید یسری خوشی ها رو گذاشت کنار تا به حال خوب رسید.(حال این روزهای من)


+اعیاد قشنگمون پساپس مبارک.
++روز پزشک رو به همه ی پزشکان دلسوز تبریک میگم.یادش بخیر چقدر ما این روز رو تو دبیرستان به هم تبریک می گفتیم : )) . آخرش قسمت و سرنوشت چیز دیگه ای بود که فکرکنم جزای یه شیطنتی بود که سر یه پزشک انجام دادم : )


+++مداحی زیر رو تازه شنیدمبه دلم نشست.




*یمدت پیش جزء انتخاب شده های غربالگری دانشگاه برای المپیاد شدم و هفته ی گذشته پنج شنبه۱۳ خرداد رفتم سرجلسه ی آزمون مرحله اول.
منبع المپیاد ۱۲ تا مقاله به زبان انگلیسی+۱مقاله به زبان فارسی بود و با اون رویه ای که من داشتم و روزی یه ساعت وقت میذاشتم کلی مطلب نخونده مونده بود و این شد که دیگه هفته ی آخر با سقفِ ظرفیتم انرژی گذاشتماز همون زمان محدودی که بین کار و زندگی مینشستم میخوندم با وجود اینکه گاهی خسته بودم لذت میبردم چون مطالبشو دوست داشتمدرنهایت تونستم ۱۰ تا از مقاله ها رو کامل بخونم و روز آزمون سریع مرورشون کنم.یکی دیگه رو همون اولِ اول خونده بودم و بعدیشو تا نصفهاین دوتا رو نرسیدم مرور کنم و فقط یه کلیاتی ازشون تو ذهنم مونده بود.یکی هم که تنها مقاله ی فارسی بین این مقاله ها بود ، سه چهار روز مونده به المپیاد فهمیدم جزء منابعه :| و کلا نخونده موند(خیلیم طولانی بود). حیطه م مطالعات میان رشته ای علوم انسانی و سلامت بود و موضوع امسالش تحلیل و نقد هوش مصنوعی و تکنولوژی تو مراقبت از سلامت و پزشکی با یه دید انسانی.موضوعاتش فلسفه ی پزشکی،بررسی تکنولوژی و نقشش، هوش مصنوعی تو مراقبت از سلامت و پزشکی،نقاط قوت و ضعفش، چالش هایی که باهاش رو به روهستن ، بعضی راه حلها و اینا بودحالا تو این کلمه هایی که گفتم حق مطلب ادا نمیشه و مطالبش خیلییی خیلییییی قشنگ بودن بنظرم. و من همینطور که میخوندم خیلی جاها یاد بیمکس تو انیمیشن شش ابر قهرمان(big hero 6)می افتادم :')فرض کن وارد بیمارستان بشی یهو یه ربات به گوگولیَتِ بیمکس بیاد جلوت بگه : " سلام من مسئول حفظ سلامت شما هستم" شما باشی دردت یادت نمیره؟؟ :")  ♡_♡  البته بیمکس بیشتر مناسب مراقبت تو خونه ست

یا مثلا فرض کن مثلا داروهاتو اینجوری بگیره بیاره ♡_♡

(البته اینجا میکروربات/میکروچیپ (دقیق یادم نیست) دستش بود)

یا مثلا برای همدلی بغلت کنه :)

از غش و ضعف برای بیمکس که بگذریم ؛

آزمون المپیاد امسال مجازی ای بود که حضوری برگزار میشد!شایدم حضوری ای که مجازی برگزار میشد! در هر صورت امسال مثل سالهای قبل آزمون کاغذی نبود و باید از سیستم های دانشگاه استفاده میکردیم.خوب بود ولی مثلا از اونجایی که پیش اومدن هر اتفاقی تو کشور ما ناممکن نیست! ما استرس هنگ کردن سایت ، رفتن برق، قطع شدن اینترنت و کلا هرر اتفاقی رو داشتیم :) و یه معضل دیگه هم که برای سوالاتkf بیشتر به چشم می اومد این بود که مثلا تو این سوالات که باید از بین چندمورد ، سه مورد رو به عنوان جواب انتخاب کنیم حذف چشمی موارد سخت بود :| یعنی قشنگ کمبود خط کشیدن با مداد رو مواردی که از نظرت جزء اون ۳ مورد نیست حس میشد.بعد تو گروه کشوری دیدم مثل اینکه این قضیه یه درد مشترک بود :)


آزمون بد نبود ولی با این وضعیت خوندنِ من کلا کاری به نتیجه ندارم .حیف که زمانم خیلی کم بود اما به هرحال از مطالبی که خوندم و تلاشم حس خوبی دارم(یعنی میدونم واقعا بیشتر از این مقدار نمیشد بخونم).و انقدر مطالبشو دوست داشتم که خوشحالم المپیاد بهانه ای شد برای خوندنشون.

برای آزمون از اونجایی که ساعت خودم خراب شده و دادیمش تعمیر، ساعت داداشمو برده بودم همراهم بعد اینو نذاشتم دستم و بعداز اینکه گوشیمو تحویل دادم و کیفمو گذاشتم جایی که برای وسایل مشخص کرده بودن همینطوری با کارت ورود به جلسه و شناسنامه م گرفتمش دستم و رفتم تو سالنی که باید میرفتیم.بعداز آزمون باز ساعت و شناسنامه و کارت ورود به جلسه به اضافه ی آب و آبمیوه و کیکی که بهمون داده بودن گرفتم دستم که بیام بیرون.قبلش رفتم از خانومی که جزء مراقبین بود یه سوال بپرسم.بعد که جوابمو داد پرسید کدوم دانشگاهی و رشتت چیه.وقتی اومدم بیرون و داشتم میرفتم سمت جایی که کیفامونو گذاشته بودیم و نسبتاً هم شلوغ اما بی سر و صدا بود وسطای راه بودم که یهو تقققققق ساعت داداشم افتاد زمین=_= با صدایی که تو اون سکوت تولید شد یه لحظه همه سراشونو برگردوندن سمت من. همچین مواقعی خیلی آدم یجوری میشه•_•حالا نگران هم شدم که چیزیش نشده باشه که خداروشکر برش که داشتم دیدم صحیح و سالمه دیگه به کیفم رسیدم و وسایلمو گذاشتم توش و اومدم برم سمت در که تا رومو کردم اونطرف با همون خانومه رو در رو شدم. اومده بود چندتا سوال مربوط به مسائل دانشگاه بپرسه.بعد که یخورده حرف زدیم خداحافظی کردیم و باز اومدم برم که یهو یه آقایی(همون آقایی که بهش گوشی هامون رو تحویل داده بودیم) گفت خانوم گوشی تحویل نداده بودین؟ و من تاااااازه یادم افتاد که عه گوشیییییم!! '_' حالا من آدمیم که تقریبا هییییییچ وقت هیچیییی هیییچ جاااا جا نذاشتم‌.حتی خونه ی مامانبزرگ که معمولا با بند و بساطِ مفصل میرم شاید به تعداد انگشتای یه دست پیش اومده باشه که یه چیز کوچیکی جا بمونه ازم. برای موبایل هم کلا همیشه ترس شدیدی دارم از یده شدن ، شکستن یا خراب شدنشبا اینکه زیاد دستم نیست و تایم محدودی از روز برای گوشی وقت میذارم اما رو محتویاتش خیلی تعصب دارم:)
و این شد تجربه ی دومم از فراموش کردن گوشیم.(اولیش چندماه پیش تو همون بیمارستان کذایی بود.)
خلاصه آقاواقعا خجالت کشیدم.و صدای درونم این شکلی بود:"چارتا وسیله نمیتونی کنترل کنی!! " البته من اولش حواسم بوداا ولی تقصیر خانومه بود که اومد بام حرف زد و حواسمو پرت کرد(جهت توجیه و تسکین!).
گوشیمو که تحویل گرفتم  استرس اومد سراغم که نکنه باز کاری یا وسیله ای یادم رفته باشه ! سریع همه چی چک کردم دیدم همه چی با نظم و ترتیب یکجا نشسته خداروشکر!



*یکشنبه چهلم شوهر عمه بود و قرار بود ما ۴ تا بمونیم خونه و پدر و مادر یکی دو روزه سریع برن و برگردن(که البته براشون کار پیش اومد و تا برگردن سه روز شد) از اونجایی هیچکدوم از مادربزرگها در دسترس نبودن تا ما این چندروز بریم پیشش موندیم خونه و زندایی و بچه ها اومدن پیشمونمدیریت درس خوندن پسر داییِ کلاس نهمی که امتحان نهایی داشت و داداشم خیلی بهم چسبید گوشیهاشونو جمع کردیم و و هر کی رو تو یه اتاق نشوندیم‌‌از اینکه بعداز مدتها زندایی و بچه ها رو میدیدم و واقعاااا حال و هوام عوض شد و خوش گذشت اما داداشم و پسردایی نمیتونستن پیش هم باشن و تفریح کنن و مجبور بودن تنهایی بشینن برای امتحانشون مطالعات اجتماعی ببخونن با خباثتِ تمام خوشحال بودم :)) البته یه تایمایی بهشون استراحت میدادیم و میتونستن پیش هم باشن.
سومین باری که تو این یک هفته ی گذشته خجالت کشیدم ، موقعی بود که داشتیم پانتومیم بازی میکردیم و دختر دایی داشت با حرکاتش یه حیوونی رو به ما نشون میدادی جا داشت شاخ نشون میداد ما هرچی میگفتیم هی میگفت نهبعداز کلی حدس زدن من گفتم شترمرغ؟ بعد یهو پسردایی"۵ ساله" با جدیتِ با مزه ای رو کرد به من گفت آخه شترمرغ شاخ داره؟! :) و من محو شدم از خجالت و خنده :))))))))



*بازم پناه به پخت و پزاز دست غم و سختیِ رنج های ناخواسته

نان با مغز شکلاتیه چیزی شبیه کروسان.(اینم داخلش) سریع و راحت و کلا خوب بود.از نرم دراومدنش هم خوشم اومد.

میترسم نکنه یموقع من هم باعث گریه ی شبانه ی یه نفر یا ناامیدی و غمش بشم.



+اگه برامون مقدوره یه صلوات به همه ی درگذشتگان هدیه کنیم


یک از دو| همیشه دوست داشتم با خانواده م با گویشی غیراز فارسی صحبت کنمبنظرم این قضیه انگار یه جور محبت و صمیمیت و یه حس امن و خوشایند داره تو خودشاما متاسفانه از بچگی با فارسی بزرگ شدیم و لهجه و گویش بومی پدر و مادرم رو فقط خونه ی مادربزرگها و موقع صحبت والدین با دایی ها و عمه ها و عموها و پدربزرگ مادربزرگها شنیدیم.اونم نه خیلی غلیظ این گویش بومی رو که همینجوریش به فارسی نزدیکه و اکثر کلماتش برای همه قابل فهمه رو رقیق شده صحبت میکنن.اما بازم خوب و قشنگه بنظرم
این ذهنیت و علاقه م به صحبت کردن با گویشی که مخصوص آدمای خاصی از زندگی باشه ، میتونست به یادگرفتن انگلیسیم خیلی کمک کنهاما هیچ وقت علاقه ای که باید رو به انگلیسی پیدا نکردمو فقط چون زبان اصلی دنیاست و مورد نیاز زندگیه سعی میکنم بلد باشمو البته تواناییم تو خوندن و نوشتنش خیلی خیلی بهتره تا صحبت کردن و شنیدنش '•_•
تو این سالها، از روی فرهنگ و مدل کشورا ، تو ذهنم چینی و ژاپنی و آلمانی و فرانسوی خیلی پررنگ بودن. تا اینکههه تصمیم گرفتم یکیشو شروع کنم به یادگیری.و الان یه ماهه که با دولینگو فرانسوی میخونمبا اینکه نسبتاً زبان سختیه و خیلی اوقات تلفظ ها با املای کلمات خیلی متفاوته اما بنظرم قشنگه و خیلی مشتاق ترم بهش تا انگلیسیاصلا حرف زدن با زبونی که عمومی نیست و به جز افرادیکه مورد نظرتن ، بقیه متوجهش نشن حس خوبی داره :))
وقتی متوجه شدم کروسان یجور نون رسمی فرانسویه، پیچیدن خمیر(خمیر اون نونایی که آموزششو نوشتم) رو به شکل کروسانی یاد گرفتمخیلی ساده بود و قشنگ درمیادواقعا چرا تاحالا امتحانش نکرده بودم؟!
امروز موقع تمرین زبان، خودم و یارجانِ‌مجهول رو تصور میکردم تو فرانسهعصر یه روز زمستونیو عطری که از چایِ هل دار و پختن کروسان با تزئین سس شکلاتی تو خونه پیچیده البته نه اینکه ما اونجا باهم فرانسوی حرف بزنیم نه اصلا! بنا به توضیحاتی که همون اول دادم و در راستای علاقه به زبان بومی و صحبت با زبانی که جز افراد خاص کسی متوجه نشه، قطعا فارسی صحبت میکنیم
پس‌ چیشد؟ ازاونجایی که زبان بومیم فارسیه و اینجا همه بلدن ، میشینیم فرانسوی یاد میگیریم که بریم فرانسه فارسی صحبت کنیم که کسی بلد نباشه.و وقتی ایرانیم فرانسوی صحبت میکنیم که بازم کسی بلدش نباشه :/ =)
البته انقدر ایرانیا مهاجرت کردن بعید میدونم این قضیه ی کسی متوجه زبونمون نشدن محقق بشه!همین چند روز پیش طرف تو سوئد تو اتوبوس با شوهرش داشتن به فارسی صحبت میکردن، یهو راننده ی اتوبوس به فارسی داد زده پیاده میشید یا نه؟؟؟  :)))
درنتیجه قضیه کنسلههمینجا میمونیم و موقع خداحافظی به یار جان میگم Bonne nuità demain  :) و ذوق میکنم:))
(تقریبا اینجوری خونده میشه:بُن نویی.اَ دّوما)(ترجمه:" شب بخیر، فردا میبینمت :) ) ممکنه سوال ایجاد بشه که چرا باید همچین چیزی بگم؟ یا مثلا چه چیز خاصیه مگه؟ جواب میشه چونکه فعلا جملات خیلی کمی بلدم '•_• موقعیت این جمله هم میتونه تو دوران نامزدی باشه مثلا :|

چیزی که تو این مدت بهش رسیدم و هنوز درموردش خیلی مطمئن نیستم اما حسم درموردش یجوریه که دوست ندارم اینه که میزان رهاییِ تلفظ کلماتش خیلی کمهمثلا مثل بعضی گویش های فارسی که به آب میگن "او" و تلفظش بین اُ و او هست در عین حال یه حالت خاص دیگه ای هم بهش اضافه میشه که نمیدونم دقیقا چجوری باید بنویسمش، فرانسوی هم زیاد این مدل تلفظ ها رو دارهو من همش ناخودآگاه یاد کلمه هایی که از بعضی گویش ها بلدم میفتم D:  بنظرم افرادی که اون گویشها رو دارن خیلی میتونن موفق باشن تو صحبت کردن به فرانسوی

تازه تو فرانسوی علاوه بر این حالت ها ، خیلی از حروف کلمه ها رو هم نمیخونن و یا اینکه کلا تلفظ متفاوتی با آنچه نوشتن دارن =) خلاصه یه چالش عجیبیه :))

اگه به گویش بومیتون صحبت میکنید قدرشو بدونید :)


دو از دو| [این مطلب ساعاتی بعداز انتشار حذف شد] هیچی فقط التماس دعا.


•|عید قشنگمون مبارک ^_^|•

از جمله قابهایی که ثبت کردم و خیلی خیلی دوستش دارم :) 

واقعا خوشا به حالمون که خدا آفتابگردون رو خلق کرد ♡_♡


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانلود نمونه سوالات رتبه بندی فرهنگیان ياداشت هاي نارنجي عرفانی اخلاقی اجتماعی تربیتی آموزشی وبلاگ همسفران شاد آباد کافه داستان دکترفایل قلقلی الان بخر تحویل بگیر مطالب مفید کسب و کار و زندگی تست قالب 6